
نقش مي بندد نگاهش درآينه
مي دود در مستيِ شب، رازها!
صورت آرام و لبهاي ساکتش
چنگِ مژگانش نوازد سازها
مي گذارد نرم نرمک پای او
در سرودِ ممتد فريادها
رنگ مي گيرد خيال تنگِ من
از هياهوي بلندِ يادها
از شب و هُشياريِ هر صبحدم
با من اي ديرآشنا حرفي بزن
در تب سوزان خود هرگز مپيچ
هرچه مي خواهي بخوان، فرياد زن
من که بخشيدم جهاني را به تو
بي نظر، بي ادعا، بي گفتگو
در گذارِ زهرخندِ سالها
غيرِ حسرت تو چه بخشيدي، بگو!
من همان فانوس خاموشم براه
شعله اي هرگز ميانِ من نسوخت
بعد تو بي رهگذر قرني گذشت
بر دلِ ويرانِ من دستي نکوفت...
نظرات شما عزیزان:
|